حسینعلی اکبری، آزاده دفاع مقدس همدانی از جمله اسرایی است که پس از جنگ در عملیاتی اسیر منافقان میشود، روحیه قوی و اعتقاد راسخ او موجب میشود برخلاف برخی که در آن مدت از لحاظ روحی کم آورده و جذب منافقان میشوند، ضمن استقامت و مبارزه با ایدئولوژی این فرقه پس از سه سال به میهن باز گردد.
با رئیس جهاد دانشگاهی و معاونان این واحد و از سوی خبرگزاری ایکنا در دفتر کار این رزمنده و آزاده دفاع مقدس حضور پیدا کردهایم از او میخواهیم که از ابتدای حضورش در جبهه بگوید. متن زیر حاصل این گفتوگو است:
نوجوان بودم که جنگ شروع شد، آن زمان در مساجد و پایگاهها فعال بودیم، دورههای آموزشی برگزار میشد و ما در آن شرکت می کردیم، دوران دبیرستان با شهید معبودی دوست بودم، کلاس دوم تجربی در دبیرستان علویان بودیم، او که علی رغم سن کم در آن زمان تجربه یک بار رفتن به جبهه را داشت برای ما از حال و هوای آن میگفت.
پس از آن وارد دبیرستان شریعتی شدم، دبیرستانی که بیشترین اعزام به جبهه را داشت و پس از جنگ نیز بالاترین آمار شهدا مربوط به آن است، بیش از ۱۰۰ شهید از این مدرسه تقدیم انقلاب شد.
افتخاری که نصیبم شد آشنایی با این شهدا و دمخور شدن با آنها بود، برای اولین بار ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شدم و در عملیات جزیره مجنون شرکت کردم، به دلیل سن کم بیسیم چی بودم، پس از آن هم وارد گردان تخریب شدم با شهدایی همچون رضا صفری از شهدای تخریب همراه بودم.
در دوران دفاع مقدس در عملیاتهایی از جمله کربلای ۵، جزیره مجنون، بیتالمقدس و مرصاد شرکت کردم، مجموعا ۱۳ الی ۱۴ ماه در جبهه حضور داشتم. سال ۱۳۶۹ بود جنگ تمام شده بود، روزی در منزل بیحوصله و به یاد دوستان شهید و خاطرات جنگ بودم، دوستانم به سراغم آمدند و گفتند خبر خوشی داریم میخواهیم عملیاتی برویم در مورد جزئیات آن چیزی نگفتند، ایام کنکور و ثبت نام آن بود، ۱۹ سالم بود، ساکم را بستم به گمان اینکه زود برمیگردیم حتی مدارک ثبت نام هم برداشتم، به پدر و مادر و خانوادهام گفتم به مشهد میروم، در واقع به مشهد (محل شهادت شهدا) قصر شیرین رفتیم.
این عملیات یک عملیات پارتیزانی بود، در آخر سال ۱۳۶۹ به نام انتفاضه اول عراق (شعبانیه) انجام میشد، زمانی که منافقان در جنوب عراق کشت و کشتار راه انداخته و بسیاری از شیعیان را قتل عام کرده بودند. ما و گروهی که در این عملیات شرکت کردیم به کمک انتفاضه رفتیم در آن زمان شاید حرفی از مدافعین حرم نبود و جریان انتفاضه مطرح بود اما تقریبا یک فضا بود.
در این عملیات با منافقان درگیر شدیم و در نزدیکی خانقین عراق توسط منافقان محاصره شدیم؛ قبل از آن نیز ۶ نفر از دوستانمان از جمله علی اصغر سماوات، ربانی، علی زیرک، رحیمی، موسوی به شهادت رسیده بودند. ما هم در نهایت به اسارت منافقان در آمدیم.
نوع اسارت ما از این رو متفاوت با سایر رزمندههاست که ما در درست منافقان اسیر بودیم. سایر اسرا در اردوگاه بودند، دسته جمعی و در کنار هم بودند، نه در سلول و تنها، کلاسهای قرآن و عقیدتی برگزار میکردند، صلیب سرخ از آنها بازدید میکرد اما ما این موارد را نداشتیم.
ما ۶ نفر را به محل طویلهای در یک روستا بردند، وضعیت خیلی بدی داشتیم، تا ۴ و یا ۵ روز که در آنجا بودیم هیچ گونه آب و غذایی به ما ندادند؛ در نهایت میخواستند از ما سؤالاتی بپرسند و فیلمبرداری و مستنداتی تهیه کنند. توانایی صحبت نداشتیم چراکه از شدت تشنگی زبانمان خشک شده بود. برایمان آب آوردند اما آبی که از جوی آورده بودند و اصلا به خاطر بدبویی و بدطعمی نمیتوانستیم آن را فرو ببریم. در این بازجویی یا مصاحبه از صبح تا ظهر گفتن نام و نشانمان طول کشید. خیلی هم بچهها را کتک زدند.
از ما سؤالاتی میپرسیدند تا اطلاعاتی به دست بیاورند، ما هم به آنها گفتیم سرباز بودهایم که سر کوه نگهبانی میدادیم، باور نمیکردند، دالانی از زن و مرد تشکیل داده بودند که ما را از آن می گذراندند و به شدت کتک میزدند.
پس از اسارت یک سال از نظر ایران و خانواده مفقود بودیم، خانواده هیچ اطلاعی از ما نداشت، پس از یک سال صلیب سرخ متوجه وجود ما شد و ما را به بغداد بردند. در طول مدتی که آنجا بودیم به هیچ وجه به صلیب سرخ اجازه بازدید ندادند، در طول آن یک سال همه در سلول بودیم و با کسی در ارتباط نبودیم، اغلب هم چراغها خاموش بود و حتی نمیدانستیم شب است یا روز. پس از رفتن به مقری که زیر نظر صلیب بود توانستیم برای خانواده خود نامهای بنویسیم.
پس از اسارت خانوادههایمان متوجه حضور ما در عملیات شده بودند اما فکر میکردند شهید شدهایم حتی مراسم فاتحه هم گرفته بودند اما پس از این یک سال دریافتند که زنده هستیم.
من فردی بودم که در جنگ و یا پس از آن همیشه در تکاپو بودم و در کنار دوستانم بودم، اما ماندن یک سال در زندان نمور و بدون تحرک خیلی برایم سخت بود، از بی همدمی طوری شده بود که حتی یک بار سوسکی در سلول پیدا شد برایم خیلی جذاب بود، از نگاه کردن به شاخکها، حرکت دست و پایش لذت میبردم حتی از او مواظبت میکردم که از سلول خارج نشود و در نهایت یک روز صبح بیدار شدم دیدم از سلول رفته است.
یکی از برنامههای منافقان این بود که فیلم سخنرانی مسعود رجوی را میگذاشتند و از محتوای مطالب آن از ما سوالاتی میپرسیدند. یک بار پس از اعتراض به صلیب سرخ که حق هواخوری پیدا کرده بودیم و در حیاطی ۴ متری میتوانستیم دقایقی را حضور پیدا کنیم، یک روز روی دیوار ترکی دیدم به آن ضربه زدم و از سوی دیگر دیوار نیز پاسخی دریافت کردم. از او اسمش را پرسیدم و او هم همینطور، در آخر گفت شهید چیت ساز را میشناسی اینجا کمی حساس شدم که از منافقان نباشد گفتم میشناسم و به یکدیگر گفتیم که اشتباه همدیگر را معرفی کردهایم و نام واقعی خود را به هم گفتیم. از بچههای شهریار بود، به او آدرس دادم و گفتم اگر آزاد شد به سوپری گلچهره برود و خبر سلامتیام را به آنجا برساند.
با وجود اینکه در بایکوت خبری بودیم و اجازه نمیدادند هیچ خبر و اطلاعی از بیرون به ما برسد، یکبار جشنی در مقر برگزار کردند و به ما خبر رسید رهبر انقلاب دچار یک بیماری شدهاند آنها از این رو خوشحال بودند، به خاطر این قضیه خیلی ناراحت بودم. از فرد آن طرف دیوار احوال ایشان را پرسیدم در همین حین ناگهان احساس کردم حشره و یا چیزی از کنار گوشم حرکت کرد، متوجه شدم میکروفونی از سوی منافقان از بالا در کنارم برای شنود و ضبط آویزان شده بود، تمام صحبتهایم را ضبط کرده، سعی کردم به روی خودم نیاورم. یک زندانبان داشتیم آنقدر وحشتناک و تندخو بود که نام او را عبوس گذاشته بودیم، برای بردن من به سلول آمد.
یکی دو روز خبری از بازجویی نبود، وقتی از من سوال میکردند چون خود را سربازی بیسواد معرفی کرده بودم اغلب اظهار بیاطلاعی میکردم اما قبول نمیکردند و شکنجه گرانی به نام یحیی، مختار، عادل، لیلا و سهیلا که همه ایرانی اما بسیار مخوف بودند به سراغم میآمدند، افرادی که بسیار معروف به شکنجهگری بودند، یحیی که بسیار هیکلی و تنومند بود با یک دست از موهای من گرفته و مرا بالا برده و نگه میداشت و دیگران مرا میزدند.
میگفتند آن روز که سخنرانی گوش دادی قرار بود برای ما توضیح بدهی، تو اگر سرباز بیسوادی هستی با آیتالله خامنهای چه کار داشتی و تمام این سوالات همراه با توهین و کتک بود. به من گفتند اگر سرباز هستی و پاسدار نیستی نامهای برای مسعود رجوی بنویس تا ما برایت امان نامه بگیریم و من نداشتن سواد را بهانه کردم و تحت هیچ عنوان زیر بار نرفتم.
از مشکلات معیشتی زندان باید بگویم هیچ یک از نيازهای اولیه را هم نداشتیم، روزانه سهمیه یک یا دو لیتر آب داشتیم نه آب سالم، آبی که در آن زالو هم پیدا میشد و این آب هم برای خوردن بود هم سرویس بهداشتی و... وضعیت بسیار بدی داشتیم، در کل وضعیت به گونهای بود که اگر حتی ریشه درختی هم پیدا میشد از شدت ضعف و گرسنگی آن را میخوردیم.
شرایط سخت تنهایی و کم تحرکی به خاطر اینکه از بیتحرکی ضعیف نشویم، در راهرو که باریک بود از دیوار بالا میکشیدیم و این حرکت را زیاد تکرار میکردیم، یک بار که از دیوار بالا میرفتیم روی دیوار مشاهده کردم که با خراشیدگی روی آن عبارت «درود بر خمینی» حکاکی شده بود و این عبارت آنقدر به من انرژی داد که هر روز میرفتم و آن را نگاه میکردم و انگیزه میگرفتم.
یکی از مشکلات ما در اسارت منافقان این بود که با اینکه همزبان و هم ملیت خودمان بودند، بسیار وحشیتر و شکنجهگرتر از بعثیها بودند و ما دعا میکردیم ما را به بعثیها بسپارند، زنان منافقان به مراتب از مردان شکنجهگرتر و بددهنتر بودند و این بسیار آزاردهنده بود.
منافقان کسانی هستند که از داعش هم بدترند و جنایتهای خیلی بدتری نسبت به آنها دارند، قتل عام برایشان افتخار است، فردی به نام نریمان که از جمله افتخاراتش قتل عام روستایی بود که حتی مرغ و خروسی هم در آن زنده نگذاشتهاند، روستایی به نام چمچمال که تمام زن و مرد و کودک و حتی احشام آن را قتل عام کرده و ذرهای رحم نکرده بودند، دلیلشان این بود که مردم آن روستا به پاسداران کمک کرده و به آنها غذا داده بودند.
در زندان منافقان افراد خاصی را به عنوان نگهبان برای ما میگذاشتند به طور مثال نگهبان ما دکترای روانشناسی داشت و این به خاطر جذب کردن اسرا به این فرقه بود که علاقمندیها و حساسیتهای اسرا را دریابند. نزدیک سه سال اسیر منافقان بودیم، از گروه ما سه نفر به منافقان پیوستند، آخرین اطلاعاتی که از آنها دارم در آلبانی هستند و یکی از آنها که از فرقه و سازمان جدا شده و دیگر از آنها برائت جسته هماکنون در آلمان است.
یکی از تلاشهای منافقان این بود که بین ما اختلاف بیندازند، افراد خاصی داشتند برخی از سوی منافقان تغذیه شده بودند و مشکلاتی از این رو ایجاد شد، برخی از افراد که از لحاظ ایدئولوژیکی تغییر کرده بودند برای جذب به صدام نامه نوشتند، اما یکی دیگر از دلایل این بود که از لحاظ روحی کم آورده بودند و دنبال این بودند که از آنجا هر طور شده خلاص شوند و در محیط بازی قرار بگیرند.
یکی از راهکارهای منافقان در حوزه تبلیغی و جذب افراد این بود که تنها منبع تغذیه اطلاعاتی منابع خودشان بود، مطالبی را به ما میرساندند که مورد تأیید خودشان بود و از هیچ منبع دیگری اجازه رسیدن اخبار و اطلاعات را به ما نمیدادند ما هم با دید تحلیل و نقد آنها را گوش میکردیم.
نه روزنامه و نه مشغولیت و اخباری نداشتیم، فقط از کتب خودشان در سلول قرار داده بودند برخی این کتابها را میخواندند اما من مقاومت کردم و یکی از دلایلم برای نخواندن کتاب را نداشتن سواد اعلام کردم.
سال آخر که در پادگان اشرف بودیم ۶ نفر در یک اتاق بودیم ۴ نفر به ایدئولوژی سازمان گرایش پیدا کرده بودند، از این اتاق ۶ متری ۱ متر به من و آقای جعفرپور تعلق داشت و اگر انگشت پایمان از خط میگذشت شروع میکردند به زدن ما و به هر بهانهای دنبال زد و خورد و دعوا بودند. حتی ترس ازجان خود داشتیم، چراکه در اواخر به آنها سلاح سرد هم داده بودند، در هر صورت ما دو نفر من و آقای جعفر پور تلاشمان این بود که منافقان متوجه اختلاف ما نشوند.
این گروه، نسخه قدیمی قرآنی در اختیار داشتند و تفاسیر اشتباه از آن میکردند به طور مثال آیه ۱۸ سوره بقره را «صُمُّ بُكۡمٌ عُمۡيٞ فَهُمۡ لَا يَرۡجِعُونَ» قرائت کرده و از آن استنباط میکردند که ما باید سه بار به آنها بگوییم و اگر قبول نکنند بر ما کشتن آنها واجب میشود تفکری شبیه تفکر داعش.
برای بازگشت به ایران با توجه به تبلیغاتی که منافقان کرده بودند که اگر برگردیم حتما ما را اعدام میکنند حتی ما که مقاومت کرده بودیم انتظار استقبال و پذیرش مردم و جامعه را نداشتیم. یک بار در مورد یکی از دوستان که به اجبار و ترس از برخورد ایران تقریبا جذب منافقان شده بود به مأمور صلیب سرخ صحبت کردم او از شنیدن واقعیت ماجرا که منافقان چقدر برای جذب او تلاش کرده و او را ترساندهاند خیلی ناراحت شد و خوشبختانه با پیگیری او آن فرد از جذب شدن به سازمان برگشت و این خیلی مایه خوشحالیام شد.
یکی از شگردهای منافقان دادن وعده و وعید بود، میگفتند شما را به هر جای دنیا که دوست داشته باشید میفرستیم، بهترین امکانات و شرایط را برایتان مهیا میکنیم، میتوانید درس بخوانید، آقای جعفرپور دچار معلولیتی در پا بود که ایشان را تشویق میکردند که اگر بخواهد او را برای مداوا به اسرائیل بفرستند، اما قبول نکرد و همچنان با تفکر انقلابی و معتقد به اصول اسلام با این وعدهها مخالفت میکرد.
منافقان اعجوبههایی هستند که قابل پیشبینی نیستند آنقدر وسعت تبلیغات سنگین بود که روی اذهان ما بسیار کار کرده بودند.
تازه داشتیم برای مقاومت و زندگی کردن در زندان برنامه ریزی میکردیم تا کمترین آسیبها را ببینیم. برنامه حفظ قرآن ریخته بودیم و اصلا فکر نمیکردیم آزاد شویم، اما خدا کمک کرد و با پیگیری ایران و صلیب سرخ آزادی ما رقم خورد، خدا را شکر استقبال و پذیرش از سوی ایران خوب بود. یک هفته در بیمارستان قرنطینه بودیم، اغلب مشکلات جسمی داشتیم که باید رفع میشد.
هر چقدر آنجا اخمو و عبوس بودیم اما در ایران خوش اخلاق، خنده رو و بشاش بودیم. هر چقدر آنجا مقاومت کرده و کمترین مکالمه را داشتیم اینجا اجتماعی و اهل برو و بیا بودیم.